محل تبلیغات شما



مستی و دیوانگی خیلی وقته منتشر شده . امروز یه دور مرورش کردم و لبخند زدم.حالم باهاشون خوب شد.

داستانی که خودش به خودش پرو بال داد و شکل گرفت و اوج گرفت بدون اینکه من توش نقشی داشته باشم.شخصیتا خودشون شروع شدن و تموم شدن. خوشحال میشم نگاهی به قصه من و ادمهای قصه من بندازید.

رمان مستی،و دیوانگی .کلیک کنید.

 

یک سوم فایل رایگان قابل دانلود هست.میتونید بخونید و اگه از قلم یا سوره خوشتون اومد برای خوندن ادامه توی سایت اطلاعات خرید کاملش هست‌  

 

این روزا یه مسئولیتی روی شونه هام سنگینی میکنه . یه سوژه واسه نوشتن که میدونم و حس میکنم رسالتمه خیلی سخته.واسه نوشتن یک خطش کلی بهم ریختگی دارم.چجوزی میتونم از پسش بر بیام؟

ولی انجامش میدم.میدونم به روز تمام و کمال انجامش میدم و با ارامش بعد از رضایت میتونم یه لیوان چای دارچبن بنوشم و توی شهری غرق بشم که کوهپایه های برفیش یک دست سفید توی نگاهم قصه ای تازه رج بزنه . :)

 

شیده و امیر حسین منو دریابید.مستی و دیوانگی به نگاه شما این روزا خیلی احتیاج داره 

* مستی و دیوانگی *


دلم میخواد از همه فاصله بگیرم.هیچی نشنومحرف نزنم.سکوت کنم .حتی حوصله حرف زدن روزمره هم ندارم. خیلی  وقته بودن کنار آدما خوشحالم نمیکنه

خیلی وقته تلگرامموچک نکردم حدود یه ماه،رکورد شکستم:))).بعیدم میدونم کسی جز یکی دو نفر سراغمو گرفته باشه.

صبح الهه بهم زنگ زد.نگرانم شده بود این همه وقت کجا مُردم :)))) نیم ساعت جفنگ بهم بافت و همش میگفتم اهان اره خب.اخرش گفت برو بمیر توام که ادم نیستی دارم واسه کی حرف میزنمتق.گوشیو قطع کرد :/ خب نه تنها من متعادل نیستم ادمای دورمم از من و اژدر وضعشون وخیم تره. 

هرچقدم ادمای جدید بیان تو زندگی،ته ته تهش برام همون قدیمیا می مونن.بازم به معرفت الهه و سیمابقیه که هیچی کلا این دوتا هم تو شنقلی لنگه خودمن که بیخ ریشم ان.(بدبختانه)هرچند چند وقتیه سطح وقعمو از ادما خیلی خیلی پایین اوردم.ترجیح میدم وقتمو با اونایی بگذرونم که بهم اهمیت میدن و برام مهمن.خلاصه که روزای حوصله سر بر و یکنواختیه !

یادش بخیر پارسال این روزا حتی اگه حالمم خوب نبود دلخوشیم این بود میشینم سر کلاسا و یه جزوه ای کنار بچه ها مینویسیمو رد وبدلش میکنیم که واسه چند ساعتم شده خودمونو یادمون میرفت.امسال همش تکرار و تکرار و پاییزای بی حوصلگی.

من عاشق پاییز بودم همیشهیه جا خونده بودم یه روز میرسه که ادم از تک تک چیزایی که دلبسته ش بوده دل می کنه.فک کنم دارم بهش میرسم.این روزا پاییز برام جز بی حوصلگی و تکرار هیچی نداره !

کاش یه معجزه ای اتفاق بیفته از حجم این گشادی رها شم :)))) حس ندارم حتی برم واسه خودم یه لیوان اب بیارم.خدایا در عرض چند ماه چه کردی با من :))))

حالمم از هرچی اناناس و ویتامین سی بهم میخوره :))) این دکتره یه زری زد بقیه هم دیگه ول نمیکنن که! غذای من شده پرتقال اناناس .اناناس قرص ویتامین سی.خدایا بسه دیگه-______-

وای وای وای موهام موخوره گرفته امروز میخوام برم کوتاهش کنم.موهای نازنینم عرررررررررررررررراهکار برا جلوگیری از موخوره چیه؟حضرت عباسی سرویس شدم دیگه هرکاری میکنم هی زر و زر مو خوره میگیره دهنمو مورد عنایت قرار داده عرررررررررر یکم دیگه ادامه بدم به این نتیجه میرسم حالمم از خودمم بهم میخوره(اژدر) عرررررررررر.این تاپیکو همین جا کات میدم تا به خودکشی اژدر افسردگی نرسیدم =)))))

الپایان ^.^

 


بالاخره تونستم بفهمم.من خودمو دوست دارم.

اینو وقتی فهمیدم که سعی کردم مثل اکثر ادما یه روال روتین از زندگی رو تقلید کنم و به بن بست خوردم

خب من دقیقا نمیدونستم اسم چیزی که توی وجودم غل غل میکرد رو چی میذاشتم؟حس؟علاقه؟کشش؟هزارتا مترادف میتونم واسش پیدا کنم که هرکدوم یه جور بهمم میریختن.همه رو جارو زدم و دو کلمه جایگزین اون همه مترادف کردم.یه اسم واسش گذاشته بودم"آدم خوبه "ذهن و خیالاتم!

خب.اگه بخوام با خودم رو راست باشم کلا بودنش و حضورش زندگیمو بهم میریخت!ادما چقدر میتونن در حق خودشون بدی کننبا اینکه میبینن "ادم خوبه" ها داره به مرز نابودی میندازتشون ولی بازم دست از اون فعل و انفعالاتی که غل غل میکنه برنمیدارن!یادمه اخرین باری که خیلی به هم ریختم دی ماه بود.جزوه هارو که میدیدم اشکم میومدتمرکزم صفر شده بودنمیدونم چند سال پیششایدم میدونم و میخوام خودمو گول بزنم.به هر حال تظاهر کردن کار عاقلانه ای به نظر میاد تا دفعاتی رو نشمری که چندین بار نابود شدی:)

بدون اینکه بتونم یه خط از جزوه رو بخونم فرداش نشستم سر امتحان تجارت سه.فاجعه بود!اونم تجارت با صلاحی!!این خیلی احمقانست که وقتی خودکارو دستم گرفته بودم بدون اینکه بتونم یه خط بنویسم دستم انقدر لرزید که مراقب بهم دوتا شکلات داد :)))) سیما برو بر نگام میکرد و ترسیده بود چرا انقد رنگ وروم سفید شده.همه اونایی که تو کلاس 708 نشسته بودن امتحان میدادن با تعجب نگام میکردن خیلی خنده دار بود قیافه هاشون :)))برگه تا اخرش سفید بود.دقیقا یادمه چی وسط اون همه سفیدی نوشتم:سلام.نمیخوام بهانه بیارم استاد.هیچ کسم از اقوامم فوت نکردهفقط حال خودمو دلم خوب نبود.من حتی یه خطم نخوندم برای فرار از صداهای مغزم اومدم سر جلسه چون خونه موندن داشت لهم میکرد و اتاق بهم فشار میاورد.به درستون بی توجه نبودم با کمال میل هم ترم بعد باهاتون برمیدارمبابت تمام زحماتی که این ترم کشیدید ازتون سپاسگزارمنمره ها که اومد سیما رفته بود تو پنلم میگفت تجارت شدی ده و نیم =))))) روانی رفته بود برام اعتراض زده بود سرخود =)))) الان صلاحی فکر میکرد عوض دستم درد نکنه ای بودکه باید نثارش میکردم.ولی اون نیم نمره نمیدونم چی بود شاید بخاطر تشکری که ازش کردم:))))

اینارو نوشتم تا یادم بمونه اونروزا از یادم نمیره.اون عذابایی که کشیدم.اون اشکایی که تا به جزوه ها زل میزدم میچکیدرو برگه.اون نخواسته شدنی که با صداش میخ ذهنم شده!


و حوالی بی قراری شب های پاییزی

زنی را میشناسم که.

سالهاست؛در گوش نارنجی های خیس خورده کف زمین،

شعر دلدادگی را زیر لب زمزمه می کند و

شال گردن ارغوانی رنگش را

لابه لای بی مهری آبان،

رج به رج می بافد.

و من سالهاست فهمیده ام .

ن عاشق در پاییز دلتنگی هایشان را زیر و رو میکنند.

پررنگ ترینشان.شال گردنی میشود برای گرم نگهداشتن بغض هایی که.

هرگز متولد نخواهند شد!.

#فرنوش_گل_محمدی

(قاصدک)


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

توانگری